یه داستانه ایموییه خیلی باحال گذاشتم که احساسیه . قشنگه من که حال کردم. خوب دیگه اگه حال میکنید بخونید
ساعت ۶ غروبب بود پسرک تازه از سر کار اومده بود/ موبایلش زنگ خورد… با دیدن شماره ذوق زده شد آدلینا دوست دخترش بود/قرار گذاشته بودن با هم ازدواج کنن… تلفنشو جواب داد صدای آدلینا میلرزید بدون سلام بهش گفت ساعت ۹/۳۰ پارک باش(همون جایی که اولین بار همدیگرو دیده بودن) پسره خیلی متعجب بود رفت خونه لباساشو عوض کرد ساعتو نگاه کرد هنوز ساعت ۷ بود خیلی دلش گرفت / باید انتظار میکشید بلاخره عقربه ها ساعت ۹ رونشون دادن آماده شد که بره وسطای را خواست یه شاخه نرگس بگیره اما این کارو نکرد چون آدلینا از این کار متنفر بود اون می گفت اینا همش دوروغه پسرک هم چون میدونست آدلینا از دوروغ بدش میاد گل نگرفت… ساعت ۹/۴۵ رسید/ آدلینا روی صندلی صورتی نشسته بود پارک خیلی خلوت بود کلاغ ها پیداشون نبود انگار یکی اونجارو طلسم کرده بود پسرک خواست اونو غافلگیر کنه/اما وقتی دخترک رو دید متعجب شد چون تو دست آدلینا تموم هدیه هاشو دید…
همه ی هدیه هایی که پسرک واسش خریده بود پسرک همه چی رو متوجه شد پاهاش سست شده بود نمیتوست حرفی بزنه که دختره لباشو تکون داد کلماتو پشت سر هم شلیک کرد همه ی کلمات تو قلب پسرک فرو رفت/پسر از میان حرف های دختره کلماتی رو متوجه شد… ادلینا میگفت منو فراموش کن… اشک پسرک تمام طول بدنش رو طی کرد/به چشماش رسید/پسرک خواست اجازه ی رهایی به اشکاش بده… اما به یاد حرف های آدلینا افتاد/ اون گفته بود هیچوقت به خاطرش گریه نکنه چون طاقت دیدن اشک های اونو نداره/پسرک داشت دیوونه میشد… دهانشو باز کرد کلماتو شکسته به کار برد/از میان کلماتش میشد فهمید منظورش چیه… به دخترک میگفت تو حتی گریه کردن رو از من گرفتی… بغضشو بلعید / با صدایی لرزان که آثار تنفر درش بیداد می کرد گفت: آدلینا چرا باید تورو فراموش کنم؟؟؟؟!!!! آدلینا خیلی آروم گفت:چون دوستت دارم عزیزم… پسرک صدای کلاغ هارو شنید/چند تا کلاغ شوم داشتن به سمتشون میومدن/پسرک ترسیده بود… نمیخواست بعد از رسیدن کلاغ ها اونجه باشه/پاهاش سست شده بود خون تو رگاش جریان نداشت/دخترک با صدای بلند قهقهه می زد… پسرک از توی جیب پالتوش یه کاتر مشکی بیرون آورد/می خواست همنشینی تیغ رو با رگاش احساس کنه آخه خیلی واسه خون دلتنگ شده بود/تیغ رو روی رگ گردنش گذاشت… با تمام وجود رگ گردنشو لمس کرد/خون سردشو روی گردنش حس کرد… اولش درد … سوزش… و سپس مرگ… کلاغ ها با دیدن این صحنه ترسیدند/شروع کردن به صروصدا کردن… دخترک پیش خودش گفت اگه منو دوست داشت خودشو نمیکشت… خون پسرک جوشید و جوشید/آن قدر جوشید که آدلینا رو بلعید/کلاغ ها پریشان بودن… دیگه راهی واسه فرار اونا هم وجود نداشت… پارک غرق در خون پسرک شده بود/کلاغ ها نا امید شده بودند… دیگه هیچ راه فراری نبود پسرک داشت انتقامشو می گرفت/کلاغ ها با خون پسرک مخلوط شدن… صدایی آشنا به گوش می رسید/صدایی که می گفت:مدتی است که به خون تشنه بودم… اما حالا سیراب شدم… این صدا صدای عشق بود…
برچسبها: